زنی از خانه بیرون امد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلو در دید .
به انها گفت : من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما دهم .
انها پرسیدند : ایا شوهرتان خانه است ؟
زن گفت : نه او برای کاری به بیرون از خانه رفته است .
انها گفتند : پس ما نمیتوانیم...
آموزنده
اتوبوس
احساسی
اردو
باهوش
جذاب
حسادت
خوش می گذره
خیریه
داستان كوتاه
داستان هایکوتاه
دخترک
دو مداد
زندگی
زیبا
سارق
شیر
طنز
طنز/جبهه
عاشقانهعاشقانههایکوتاه
غرور
فانتزی ،
مداد
مدرسه
مرگ
مریض
معمایی
پزشکی.
پسرک