کد رمان: 3903
ناظر: @حصار آبی
خلاصه:
چوبهای قهوهای کهنهای که صدای جیرجیرشان گوش هفت آسمان را کر کرده است، منتظر است تا شاهد مرگ بیگناهترین فرد شهر باشد تا شاید قاضی که بویی از عدالت نبرده است، در خون این بیگناه غرق شود. آیا این شهر غرق در ریا با ریختن این خون آرام میگیرد؟ آیا در پشت...