متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان کودکانه"بانی خرگوشه و فیلم ترسناک"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 258
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
بانی خرگوشه و فیلم ترسناک


sk0457.gif


وقتیکه صدای بسته شدن در پارکینگ به گوش رسید بانی خرگوشه گفت : همه چیز روبراه است

. بیائید به طبقه پایین برویم و تلویزیون را روشن کنیم . می توانیم یک نوار ویدیویی نگاه کنیم .

بهترین دوست بانی خرگوشه که یک پنگوئن حوله ای کوچک آبی بود از او پرسید . خوب چه نوع فیلمی را می خواهید ببینید .

بانی خرگوشه جواب داد یک چیز ترسناک !

ماگزی که یک سگ بزرگ و قهوه ای پارچه ای بود گفت : بانی تو می دانی که وقتی یک فیلم ترسناک ببینی چقدر خواهی ترسید . آیا تو مطئمنی که این فکر خوبی است ؟

اورو خرگوش سیاه و سفید اسباب بازی که به نظر واقعی می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
sk0452.gif


ماگزی نوار فیلم دایناسور را در ویدئو گذاشت . سپس همه آرام کنار ظرف بزرگ پاپ کورن نشستند و تلویزیون را تماشا کردند .داستان فیلم درباره یک دایناسور غول پيكر ما قبل تاریخ در یخ های قطب شمال بود وقتیکه یخ ها آب شد دایناسور به سمت جنوب شنا کرد .

موقعکیه در طول مسیرش از دریا می گذشت کشتی ها را غرق می کرد و یک فانوس دریایی را نیز خراب کرد .

.در انتها دایناسور به کنار یک شهر ساحلی بزرگ رسید کلی مشکل ایجاد کرد و مردم وحشت کرده بودند .

وسط نمایش فیلم ماگزی نگاهی به آنجایی که بانی نشسته بود انداخت .بانی دستهایش را جلوی صورتش قرار داده بود طوریکه از بین آنها صفحه تلویزیون را ببیند .

ماگزی گفت : بانی اگر می ترسی من می توانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
sk0454.gif


پیش خودش فکر کرد بهتر است قبل از اینکه کسی را بیدار کنم بروم و نگاهی بیاندازم و ببینم این صدای چیه .

بانی در حالیکه از ترس می لرزید از تخت بیرون آمد سپس از از لای در به بیرون نگاه کرد اما چیزی ندید . او از داخل راهرو گذشت و از بالای پله ها به هال نگاهی انداخت .

روی دیوار سایه ی بزرگ یک دایناسور را دید . آن سایه خیلی بزرگ بود شبیه همانی که در فیلم بود . بانی به سمت اتاق خواب دوید .

ماگزی ماگزی ! یک دایناسور خیلی بزرگ توی هال است . او می خواهد همه ی ما را بخورد . زود بلند شود !

ماگزی نشست . اوه بانی تو یک خواب بد دیدی . اینجا هیچ دایناسور غول پیکری وجود ندارد . تو نباید آن فیلم را نگاه می کردی.!

حالا دیگه همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا