- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی میگشت و بازی میکرد که صدایی شنید: میو میو.
موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربهای بود که تنها و سرگردان میان گلها میگشت و میومیو میکرد.
موش کوچولو که خیلی از گربهها میترسید، از پشت بوتهها به بچه گربه نگاه میکرد و از ترس میلرزید. بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو میترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد، اما بچه گربه آنقدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته گل سرخ نمیدید.
او فقط میخواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند میگفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او...
موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوتهای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربهای بود که تنها و سرگردان میان گلها میگشت و میومیو میکرد.
موش کوچولو که خیلی از گربهها میترسید، از پشت بوتهها به بچه گربه نگاه میکرد و از ترس میلرزید. بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو میترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد، اما بچه گربه آنقدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته گل سرخ نمیدید.
او فقط میخواست که مادرش را پیدا کند. با صدای بلند میگفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.