متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان بلند کودکانه"مردماهیگیر"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 1
  • بازدیدها 140
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
روزي روزگاري مردماهيگيري و همسرش در كلبه اي نزديك دريا زندگي مي كردند . مرد ماهيگير هر روز صبح زود براي گرفتن ماهي به دريا مي رفت .


روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود . قلابش به درون آب كشيده شد .
ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در انتهاي قلاب ديد.

ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه من بروم زيرا كه من يك ماهي واقعي نيستم و يك فرشته هستم .
ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار را براي تو انجام بدهم .
من خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي كند .
ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد .

مرد ماهيگير وقتي به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد . همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
شب شده بود هنگام خواب مرد پيش خودش فكر كرد كه براي هميشه در اين مكان زيبا زندگي خوب و خوشي را خواهند داشت و با اين اميد بخواب رفت .
ولي صبح همسرش او را با ناراحتي صدا كرد و گفت : بيدار شو .
مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.
همسرش گفت : من از اين شرايط راضي نيستم . من تصميم گرفتم كه ملكه اين سرزمين شوم و تو هم پادشاه آن شوي !
ماهيگير گفت : ولي من دلم نمي خواهد پادشاه باشم .
زن گفت : اشكال ندارد خودم شاه مي شوم
، پيش ماهي برو و بگو خواسته مرا برآورده كند .
مرد ، غمگين و ناراحت به دريا رفت و ماهي را صدا كرد و خواسته زنش را گفت .
ماهي گفت : به خانه برو كه زنت پادشاه شده است .
مرد وقتي همسرش را ديد به او گفت : حالا كه پادشاه شدي ديگر نبايد آرزويي داشته باشي .
زن در حاليكه نشسته بود و فكر مي كرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا