- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
روزي روزگاري مردماهيگيري و همسرش در كلبه اي نزديك دريا زندگي مي كردند . مرد ماهيگير هر روز صبح زود براي گرفتن ماهي به دريا مي رفت .
روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود . قلابش به درون آب كشيده شد .
ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در انتهاي قلاب ديد.
ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه من بروم زيرا كه من يك ماهي واقعي نيستم و يك فرشته هستم .
ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار را براي تو انجام بدهم .
من خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي كند .
ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد .
مرد ماهيگير وقتي به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد . همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي...
روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود . قلابش به درون آب كشيده شد .
ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در انتهاي قلاب ديد.
ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه من بروم زيرا كه من يك ماهي واقعي نيستم و يك فرشته هستم .
ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار را براي تو انجام بدهم .
من خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي كند .
ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد .
مرد ماهيگير وقتي به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد . همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.