نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان کودکانه داستان یکی بود یکی نبود کودکانه"سیب معجزه گر"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 153
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری در یک روستایی درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق میکرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را میدید.

پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن و تخت پادشاهی با هم بحث می کردند .

روزی پدر آنها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم.

من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید.

هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد. هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند.‍♂‍♂‍♂

هر کدام به سمتی رفتند پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت .

پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
روزها و ماه ها گذشت و باغ سیب پربار شده بود. پیر مرد و پیر زن با او بسیار خوشرفتاری می کردند.

روزگار بسیار خوش می گذشت روزی از روزها پسر پادشاه که دیگر کوله باری از تجربه شده بود تصمیم گرفت با اندک سرمایه ای که از باغداری به دست آورده بود به نزد پدر برگردد. ماجرا را با پیرمرد در میان گذاشت و پیرمرد بسیار از رفتن او ناراحت شد اما چاره ای نبود، باید پسر به نزد پدرش برمی گشت .

پیرزن با اندوه و غم کوله باری برای پسر آماده کرد و با هم با گریه و زاری خداحافظی کردند. پسر وقتی از در خانه بیرون می رفت دزدان و راهزنان به خانه حمله کردند و دارو ندار مردباغدار را بردند.

پسر مجبور شد پولی را که پس انداز کرده بود و در جای امنی از لباسش مخفی کرده بود را به باغدار بدهد.

باغدار در نهایت شرمندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
پسر اتفاقی صاحب سیبی شده بود که قبلا صحبتش را کرده بودیم با هزار زحمت به پیش پدر رسید .

قبلا برادرانش به خدمت پدر رسیده و اشیائ خریداری شده را به او تقدیم کرده بودند .

پدر از پسر کوچک سوال کرد تو چه آورده ای ؟

پسر جواب داد کوله باری از تجربه و آینده نگری و دیدن آینده !!!!!

باشنیدن جریان سفر پسر شاه بادیدن اینهمه تجربه و دانایی، او را به عنوان پادشاه به مردم معرفی کرد.

پسر با لباس پادشاهی به آن روستا رفت و پیرمرد باغدار و پیرزن را به قصر خود آورد و دستور داد دزدان و راهزنان را پیدا کرده و به مجازات برسانند .
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا