- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
جینی دختر کوچولویی زیبا و باهوش بود. او پنج سال داشت.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش آن گردنبند را می خواست!
پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو برایش بخرد.
مادرش گفت : "خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."
جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن...
یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش آن گردنبند را می خواست!
پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو برایش بخرد.
مادرش گفت : "خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."
جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.