متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان بلند کودکانه"سارابه مدرسه می‌رود"

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می‌گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می‌رویم؟ مادر می‌گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه می‌روی. سارا چند روزی آرام می‌گرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادرش پرسید. مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت: سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می‌رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی‌رفت؛ مرتب از مادرم سوال می‌کردم پس کی صبح می‌شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
-دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو و دوستات در این جا بازی می‌کنید. در حین صحبت‌ بودیم که خود را جلو در کلاس دیدم. یک خانم زیبا با لباس‌های روشن انگار منتظر من بود؛ با روی بسیار باز به من خوش‌آمد گفت و یک شکلات به من داد.
-دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم. من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود، وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک‌های زیبا، اسباب‌بازی‌های جالب، عروسک، ماشین، تلویزیون، سی دی و رادیو ضبط. برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم. آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت. خانم معلم در گوشم گفت: دختر گلم اسمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه‌های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است و من را فقط خانم معلم صدا کنید. بچه‌های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم: بله؛ خانم معلم گفت هرکدام از شما دست همدیگر را بگیرید تا با هم قطار بازی کنیم. صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت: بچه‌ها می‌دانید قطار وقتی راه می‌ره چه می‌گه؟ همه گفتیم: هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی‌ها. خانم معلم گفت: قطار ایست. بچه‌های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه‌های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است و من را فقط خانم معلم صدا کنید. بچه‌های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم: بله؛ خانم معلم گفت هرکدام از شما دست همدیگر را بگیرید تا با هم قطار بازی کنیم. صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت: بچه‌ها می‌دانید قطار وقتی راه می‌ره چه می‌گه؟ همه گفتیم: هوهو چی چی با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی‌ها. خانم معلم گفت: قطار ایست. بچه‌های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
بعد هوهو چی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم؛ در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند. خانم معلم گفت: بچه‌ها می‌دانید این‌ها چه کسانی هستند. بچه‌ها گفتند: خانم مدیر .خانم معلم هم گفت: آفرین به شما. خانم مدیر در حالی که لبخند به ل**ب داشتند آمدند و گفتند: بچه‌ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا در اتاق دفترهستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد. و گفت: بچه‌ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من. بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدارخانه رفتیم. در آبدارخانه آقای مهربانی بود. او گفت : بچه‌ها من کلاس‌ها را نظافت می‌کنم شما هم در این کار من را کمک می‌کنید همه با هم گفتیم: باشه.
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا