- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش میگفت: مادر جان پس کی به مدرسه میرویم؟ مادر میگفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد؛ آن وقت به مدرسه میروی. سارا چند روزی آرام میگرفت؛ ولی دوباره همین سوال را از مادرش پرسید. مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت: سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه میرفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمیرفت؛ مرتب از مادرم سوال میکردم پس کی صبح میشود که من به مدرسه برم. بالاخره هر...
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه میرفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمیرفت؛ مرتب از مادرم سوال میکردم پس کی صبح میشود که من به مدرسه برم. بالاخره هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.