- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
خانم گربه 4 تا بچه کوچولوی ناز به دنیا آورده بود. به آن ها شیر می داد و مواظبشان بود تا سالم بمانند و بزرگ شوند.
خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز تمام به بچه ها شیر داد تا کم کم بزرگ شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون بروند و ببینند توی شهر چه خبر است.
خانم گربه اسم خوراکی ها را روی بچه هایش گذاشته بود. اولی را تربچه، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آب نبات صدا می زد.
وقتی بچه گربه ها کمی از او دور می شدند، صدا می زد: «آهای بچه ها کجایید؟ تربچه، آلوچه، گردو، آب نبات بیایید.»
بچه گربه ها هم تا صدای مادرشان را می شنیدند، تندتند می دویدند و خودشان را به او می رساندند تا گم نشوند.
یک روز مامان گربه ها، آن ها را به یک مزرعه برد تا موش بگیرند. خودش یک موش را با دقت...
خانم گربه مادر خیلی مهربانی بود. چهل روز تمام به بچه ها شیر داد تا کم کم بزرگ شدند و توانستند همراه او حرکت کنند و بیرون بروند و ببینند توی شهر چه خبر است.
خانم گربه اسم خوراکی ها را روی بچه هایش گذاشته بود. اولی را تربچه، دومی را آلوچه، سومی را گردو و چهارمی را آب نبات صدا می زد.
وقتی بچه گربه ها کمی از او دور می شدند، صدا می زد: «آهای بچه ها کجایید؟ تربچه، آلوچه، گردو، آب نبات بیایید.»
بچه گربه ها هم تا صدای مادرشان را می شنیدند، تندتند می دویدند و خودشان را به او می رساندند تا گم نشوند.
یک روز مامان گربه ها، آن ها را به یک مزرعه برد تا موش بگیرند. خودش یک موش را با دقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.