متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان بلند کودکانه" شب وحشتناک آقا گوسفنده و خانم گوسفنده"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 164
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير کردند و شب که شد، هر کدام گوشه اي خوابيدند.
نصفه هاي شب بود که هرسه تاشان از خواب پريدند و ديدند آب باران از گوش هاي راه پيدا کرده و کف آغل را خيس کرده است. خوابيدن روي زمين گل آلود و نمناک امکان نداشت.
خانم گوسفنده به آقاگوسفنده گفت: «چه کنيم حالا؟ کجا بخوابيم؟ »
آقاگوسفنده گفت: «نمي دانم. راه چاره اي به نظرم نمي رسد. يا بايد روي همين زمين گل آلوده بخوابيم يا تا صبح بيدار بمانيم و ببينيم صبح که شد، چه کسي به دادمان مي رسد. »
خانم گوسفنده گفت: «روي گل و لاي بخوابيم يا تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
آقاگوسفنده گفت: «چه کار کنم؟ تو که دست تمام عاقلان دنيا را از پشت بسته اي، بگو که توي اين تاريکي شب، چه مي توانم بکنم؟ »
خانم گوسفنده گفت: «چه مي دانم؟ برو ببين آب از کجا به آغل راه پيدا کرده. راه ورود آب را ببند.
آغلمان را آب برداشت آقا! بجنب! من که نمي توانم تا صبح سر چهار تا دست و پاهام بيدار بمانم. »
آقاگوسفنده گفت: «بستن راه ورود آب، بيل مي خواهد، کلنگ مي خواهد، زور بازو مي خواهد که هيچ کدامش را ما گوسفندها نداريم. »
خانم گوسفنده گفت: «اين را که خودم هم مي دانم که بيل و کلنگ نداريم. اينکه ديگر گفتن ندارد. »
آقاگوسفنده که از غرغر کردن خانم گوسفنده عصباني شده بود، صدايش را بلند کرد و گفت: «مثل اينکه تو هم جز مسخره کردن من، کار ديگري بلد نيستي. فکر مي کني خودت خيلي مي فهمي؟ اين راه حل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
بزچلاقه با اينکه کنار آقاگوسفنده و خانم گوسفنده ايستاده بود، حرفهاي آنها را نمي شنيد. از همان اول هم فهميده بود که نه امکانات و قدرت بستن راه ورود آب را دارد و نه مي تواند شب تا صبح روي چهار لنگه دست و پايش بايستد و بيدار بماند. با اين که خوابش مي آمد، فکر کرد و فکر کرد. ناگهان، انگار که به راه حل درستي رسيده باشد، جستي زد و به طرف کُپه علوفه هاي خشک رفت. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده وقتي حرکت يکباره بزچلاقه را ديدند، از گريه و دعوا دست برداشتند، ببينند دوستشان چه مي کند. بزچلاقه با سر به جان بسته هاي علوفه هاي خشک افتاد. به آنها شاخ مي زد و سعي مي کرد جا به جايشان کند.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
آقاگوسفنده و خانم گوسفنده چشم دوخته بودند به بزچلاقه و نمي دانستند مي خواهد چه کار کند. بزچلاقه آنقدر سرش را به کپه هاي علوفه خشک کوبيد که توانست آ نها را کنار هم قرار دهد و با کنار هم گذاشتن آنها، تختخواب بزرگي که شب وحشتناک آقا گوسفنده خيلي هم از زمين نمناک فاصله داشت، بسازد. و خانم گوسفنده کارش که تمام شد، بدون اينکه به دوستانش چيزي بگويد، به بالاي کپه علوفه هاي خشک جست زد و دراز کشيد. خسته شده بود. خواب بعد از خستگي دلنشين بود. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده نگاهي به يکديگر انداختند و گفتند که چرا اين راه حل به فکر ما دو تا نرسيد. بعد، از تختخواب علوف هاي بزچلاقه بالا رفتند و روي آن دراز کشيدند که بخوابند. خانم گوسفنده گفت: «اگر بزچلاقه نبود، ما چه کار می کردیم.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا