- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
آن روز، دلقک ماهیهای کوچولو پشت مرجانها بازی میکردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهیهای کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند
یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّهای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر دراز و بیریخت است!» سوّمی گفت: «خالهایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو.
آلبالو مثل دوستانش هیچوقت از پشت مرجانها بیرون نرفته بود و هیچوقت مارماهی ندیده بود. آن جا فقط دلقک ماهیها زندگی میکردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّهی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم میآید. دلم میخواهد با او دوست شوم.»
امّا دلقک ماهیهای کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت...
یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّهای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر دراز و بیریخت است!» سوّمی گفت: «خالهایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو.
آلبالو مثل دوستانش هیچوقت از پشت مرجانها بیرون نرفته بود و هیچوقت مارماهی ندیده بود. آن جا فقط دلقک ماهیها زندگی میکردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّهی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم میآید. دلم میخواهد با او دوست شوم.»
امّا دلقک ماهیهای کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.