- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت .روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند . اما یک روز صبح ، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند .
مادر جک به جک گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین جک به بازار رفت . در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت : « جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می فروشی ؟ » جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد ، اما پیرمرد گفت : « اگر امشب این لوبیا را بکاری ، تا صبح آن قدر رشد می کند که سر به آسمان می کشد . » جک از فکر پیرمرد خوشش آمد...
مادر جک به جک گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین جک به بازار رفت . در بین راه پیرمردی را دید که به او گفت : « جک گاوت را در برابر این لوبیای سحرآمیز به من می فروشی ؟ » جک چنین پیشنهاد ناچیزی را رد کرد ، اما پیرمرد گفت : « اگر امشب این لوبیا را بکاری ، تا صبح آن قدر رشد می کند که سر به آسمان می کشد . » جک از فکر پیرمرد خوشش آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.