متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان شاهنامه کودکانه"جنگ رستم و اَکوانِ دیو"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 340
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
روزی کیخسرو، شهریار بزرگ ایران، جشن بزرگی ترتیب داده بود که همه ی پهلوانان به آن دعوت شده بودند. همه غرق شادی بودند که چوپانی وارد و گفت:
پادشاه سلامت باد. گورخری غول پیکر که مانند شیر خشمگین است، هر روز به گله ی اسب ها ما حمله می کند و اسبان را می کشد. پهلوانان ما در جنگ با او کشته شده اند و زندگی بر ما تلخ شده است.

کیخسرو به چهره ی تک تک پهلوانان نگاه کرد انا آن ها همگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. شاه فهمید که همگی ترسیده اند و این نبرد تنها از دست رستم برمی آید.

فوراً نامه ای برای رستم نوشت و به دست یکی از پهلوانان داد و گفت: به رستم بگو که اگر آب در دست دارد زمین بگذارد و خودش را به من برساند. وقتی که رستم به پایتخت رسید، کیخسرو بعد از گفتن مشکل، از او خواست حیوان وحشی را پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
رستم مطمئن شد که ان حیوان باهوش گور خر نیست و به یاد سخن مردم دانا افتاد که گفته بودند: این دشت جای اَکوانِ دیو است که نشانه ای از گفتار، پندار و کردار زشت مردم ناسپاس است.

تو مَر دیو را مردم بدشناس
کسی که ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از رهِ مردمی
ز دیوان شِمُر، مَشمُرَش آدمی

rostam02-300x220 داستان شاهنامه برای کودکان: جنگ رستم و اَکوانِ دیو

چشم رستم دوباره به اکوان دیو افتاد و سعی کرد او را به چنگ در آورد اما دیو باز ناپدید شد.
رستم یک روز و یک شب دیگر در آن دشت به هر طرف تاخت. بعد از روزها تعقیب و گریز آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
وقتی به ساحل رسید به هر طرفی نگاه کرد اثزی از رخش ندید. به سختی و با پای پیاده به هر طرف رفت. سرانجام در گوشه ای چشمش به چراگاهی سرسبز و گله ی اسبان افتاد و در میان اسب ها رخش را دید. رخش با دیدن پهلوان شیهه کشید و پیش او آمد. رستم اسبش را در آغوش گرفت و نوازش کرد و به سوی اکوان دیو حرکت کرد.

اکوان با دیدن رستم فریاد زد : حال که از دریا و دندان حیوانات دریایی نجان پیدا کردی تو را خوراک پرندگان و درندگان می کنم.

چنگ شدیدی میان آن دو در گرفت. آن ها تمام روز را با هم جنگیدند تا این که سرانجام دیو خسته شد و رستم گرزش را دور سرش چرخاند و بر سر دیو ترسناک کوبید، بعد با شمشیرش سرش را از تنش جدا کرد و راهی قصر کیخسرو شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا