متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان بلند کودکانه"مهمانی موش ها"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 142
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
خانم موشه هفت تا دختر داشت. یک روز آنها به مهمانی موش ها دعوت شدند. بچه موش ها خیلی خوش حال شدند. اما خانم موشه نگران شد و گفت: ای داد بی داد! حالا بچه هایم چه یپوشند؟
آن وقت دست بچه هایش را گرفت و دنبال کفش و لباس راه افتادند. خیلی خیلی که رفتند به رودخانه ای رسیدند که پر از ماهی بود. چشم های خانم موشه برق زد و گفت: ماهی های قشنگ، کمی از پولک های خوتان را به من می دهید تا برای دخترهایم پیراهن پولکی بدوزم؟
ماهی ها گفتند: نه که نمی دهیم! این ها پولک های خودمان هستند.

خانم موشه غصه اش گرفت. بچه هایش را به صف کرد و دوباره راه افتاد. بچه موش ها گفتند : مامان ما خسته ایم، گرسنه ایم. پیراهن پولکی نمی خواهیم. برگردیم خانه. اما خانم موشه گوش نکرد.
خیلی خیلی که رفتند به عنکبوتی رسیدند که توی تار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
خانم موشه غمگین شد. دست بچه هایش را گرفت و دوباره به راه افتادند.بچه موش ها گفتند : مامان خسته شده ایم. گرسنه شده ایم. شال توری هم نمی خواهیم. خانم موشه باز هم گوش نکرد و به راهش ادامه داد. خیلی خیلی که رفتند به صف بزرگ مورچه رسیدند. توی دهن هر مورچه یک دانه بود. لپ های خانم موشه گل انداخت و گفت: مورچه های مهربان کمی از دانه های خودتان را به من می دهید تا برای دخترهایم گردنبند درست کنم؟
مورچه ها گفتند البته که نه! این دانه ها آذوقه ی زمستان ما هستند.

خانم موشه بغض کرد. باز هم بچه ها را به صف کرد و دوباره راه افتادند. بچه موش ها دیگر گریه شان گرفته بود.اما خانم موشه فقط می رفت و می رفت.
دوباره خیلی خیلی که رفتند به یک درخت گردو رسیدند. دل خانم موشه از شادی لرزید و گفت: درخت گردوی مهربان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
خانم موشه یکی از گردو ها را شکست و با پوستش یک کفش تق تقی درست کرد. آن وقت کفش را پوشید. تق تق کنان راه رفت و گفت: دخترها بیایید تا برایتان کفش تق تقی درست کنم.
اما بچه موش ها آنقدر مشغول بازی بودند که حتی صدای او را هم نشنیدند.

خانم موشه لبخند زد و یک دفعه تصمیم گرفت از خیر مهمانی رفتن بگذرد. آن وقت کفش های تق تقی را از پا درآورد و زیر سایه ی درخت گردو نشست.
درخت گردو باز هم شاخه هایش را تکان داد و برای بچه موش ها گردو ریخت. بچه موش ها از شادی جیغ کشیدند.
خانم موشه خسته بود. خوابش می آمد. چشم هایش را بست و همانطور که به صدای خنده بچه هایش گوش می داد، به خواب رفت. چه خواب شیرینی
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا