- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید
که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»
پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و
گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،
تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا...
پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید
که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»
پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و
گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،
تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.