- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از ل**ب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این...
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از ل**ب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.