- ارسالیها
- 2,965
- پسندها
- 3,118
- امتیازها
- 28,773
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #1
یکی بود یکی نبود.دخترکوچکی بود که دلش میخواست به ستارگان آسمان برسد.
او درخشش ستارگان رادر شب های صاف از شیشه ی پنجره اش می دیدو فکر میکرد که چه خوب بود اگر میتوانست به آنها برسد.اواز پدر ومادرش میخواست که اگرمی توانند ستاره هارابرایش بیاورند,وانها فقط به او میگفتند:
(احمق نباش)
بااین همه هرشب هنگام خواب به این فکرمیکرد که چقدر دلش می خواهد به ستاره ها برسد.
یک روز خودش به تنهایی برای یافتن ستاره ها به راه افتاد.اول سراغ چاهی که درکنار آسیاب قدیمی بود رفت وبه اوگفت:
_توستاره هارا ندیده ای؟
چاه کنارآسیاب جواب داد:
_البته که دیده ام.انها هرشب در آب من بازی میکنند.درآب می پرندو شنا میکنند.شاید بتوانی انهارا پیدا کنی.
دخترک درون چاه رفت وتا میتوانست شناکرد,بااین حال ستاره هارا پیدا...
او درخشش ستارگان رادر شب های صاف از شیشه ی پنجره اش می دیدو فکر میکرد که چه خوب بود اگر میتوانست به آنها برسد.اواز پدر ومادرش میخواست که اگرمی توانند ستاره هارابرایش بیاورند,وانها فقط به او میگفتند:
(احمق نباش)
بااین همه هرشب هنگام خواب به این فکرمیکرد که چقدر دلش می خواهد به ستاره ها برسد.
یک روز خودش به تنهایی برای یافتن ستاره ها به راه افتاد.اول سراغ چاهی که درکنار آسیاب قدیمی بود رفت وبه اوگفت:
_توستاره هارا ندیده ای؟
چاه کنارآسیاب جواب داد:
_البته که دیده ام.انها هرشب در آب من بازی میکنند.درآب می پرندو شنا میکنند.شاید بتوانی انهارا پیدا کنی.
دخترک درون چاه رفت وتا میتوانست شناکرد,بااین حال ستاره هارا پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.