متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کودکانه داستان یکی بود یکی نبود کودکانه"ستارگان آسمان"

  • نویسنده موضوع (فاطمه1381)
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 221
  • کاربران تگ شده هیچ

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
یکی بود یکی نبود.دخترکوچکی بود که دلش میخواست به ستارگان آسمان برسد.
او درخشش ستارگان رادر شب های صاف از شیشه ی پنجره اش می دیدو فکر میکرد که چه خوب بود اگر میتوانست به آنها برسد.اواز پدر ومادرش میخواست که اگرمی توانند ستاره هارابرایش بیاورند,وانها فقط به او میگفتند:
(احمق نباش)
بااین همه هرشب هنگام خواب به این فکرمیکرد که چقدر دلش می خواهد به ستاره ها برسد.
یک روز خودش به تنهایی برای یافتن ستاره ها به راه افتاد.اول سراغ چاهی که درکنار آسیاب قدیمی بود رفت وبه اوگفت:
_توستاره هارا ندیده ای؟
چاه کنارآسیاب جواب داد:
_البته که دیده ام.انها هرشب در آب من بازی میکنند.درآب می پرندو شنا میکنند.شاید بتوانی انهارا پیدا کنی.
دخترک درون چاه رفت وتا میتوانست شناکرد,بااین حال ستاره هارا پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #2
پریها گفتند:
خوب,اگر دلت برای مادرت تنگ نشده وهنوز نمی خواهی پیش اوبرگردی,پسبه راه خود ادامه بده.
دخترک پرسید:
_به ستاره های آسمان خواهم رسید؟
پریها گفتند:
_شاید.توباید از چهارپا بخواهی دوپا راپیش بی پا ببردوبی پا تو راپای نردبان بی پله ببرد.اگر از نردبان بی پله بالا بروی,یا به ستارگان میرسی یابه جایی دیگر.
دخترک ازپریها تشکرکردو باانها خداحافظی کرد.او درحالی که سعی میکرد انچه راپریها گفته اند به خاطر داشته باشد,با امید تازه ای به راه افتاد.طولی نکشید که به جنگل تاریکی رسید که درآن اسب سفیدی به درخت بسته شده بود.دخترک به اسب گفت:
_خواهش میکنم به من کمک کن ستاره های آسمان راپیداکنم.
اسب گفت:
_نمیتوانم.زیرامن فقط برای پریها کارمیکنم.
دخترک گفت:
_پریها خودشان به من گفتند به چهارپا بگو دوپا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
دخترک ازپشت اسب پایین پریدوگفت:
_خواهش میکنم به من کمک کن بی پا راپیداکنم.
اسب پاسخ داد:
_نمیتوانم به درون دریابیایم.من تورا تا انتهای خشکی رسانده ام.یک چهارپانمیتواند ازاینجا جلوتربرود.
پس ازگفتن این حرف,اسب سرش رابالا گرفت,چرخی زدو چهارنعل به طرف جنگل تاریک به راه افتاد.دخترک در کناردریا تنها ماند.درست موقعی که داشت فکر میکرد چه کار باید بکند,ماهی بزرگ وعجیبی کنار اب امد وسرش را ازآب بیرون اورد.
دخترک گفت:
_خواهش میکنم کمک کن ستاره های اسمان راپیداکنم.
ماهی گفت:
_نمی توانم.زیرا من فقط برای پریها کار میکنم.
دخترک جواب داد:
_پریها خودشان به من گفتند بی پارا پیداکن واز اوبخواه تورا پای نردبان بی پله ببرد.اگرمن بتوانم از نردبان بی پله بالا بروم ممکن است ستاره هارا پیدا کنم.
ماهی بزرگ وعجیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

(فاطمه1381)

مدیر بازنشسته
سطح
4
 
ارسالی‌ها
2,965
پسندها
3,118
امتیازها
28,773
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
ماهی گفت:
_دختر کوچولو,حالا باید از پشت من پیاده شوی,من تو رابه نردبان بی پله رساندم.دراینجا باید تورا ترک کنم.من انچه را پریها گفته بودند انجان دادم.
دخترک اهسته از پشت ماهی سرخورد وپایین امد.ماهی برگشت.به طرف وسط دریا شنا کرد وطولی نکشید که از نظر ناپدید شد.آن چیز رنگارنگ که ازاین سو تاآن سوی آسمان کشیده شده بود,چیزی جز رنگین کمان نبود.دخترک در زیر رنگین کمان تنها ماند.او خیلی میترسید,به خاطر اینکه بسیار کوچک بودو رنگین کمان شیب زیادی داشت.با وجود این خیلی برایش عجیب بود که چرا رنگین کمان آن قدر روشن ودرخشان است.
بالاخره اوشروع کرد به بالا رفتن,همینطوربالا رفت وبالا رفت,اما باز به ستارگان آسمان نمیرسید.هرچه بالا تر میرفت,نور درخشاننر میشد تا اینکه احساس کرد سرش گیج میرود.گیجترو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا