متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روایت چند سرباز راهور

  • نویسنده موضوع SETAYESH.MO
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 161
  • کاربران تگ شده هیچ

SETAYESH.MO

مدیر بازنشسته
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,227
پسندها
16,621
امتیازها
44,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
ساعت ۶ صبح است و شب همچنان ادامه دارد. سرما فرصت «ها» کردن دست‌ها را نمی‌دهد. دو سرباز راهنمایی و رانندگی در گوشه‌ای از خیابان کارشان شروع شده است. یکی‌شان دارد تلاش می‌کند دست‌هایش را با نفسش گرم می‌کند و مرتب درجا می‌زند تا بلکه کمی گرم‌تر شود. چند قدم پایین‌تر یک کارگر شهرداری جارویش را روی زمین می‌کشد و دور می‌شود.

سرباز است و هفت ماهی می‌شود که دارد خدمت می‌کند. فوق لیسانس اقتصاد دارد. هفت ماه برای ما شاید مدت زیادی نباشد اما برای او انگار ۷۰ سال گذشته است. آنقدر دلش پر است که حرف‌هایش تمامی ندارد.

اگه مافوقت ببینه من دارم اینجا باهات صحبت می‌کنم مشکلی برات پیش نمیاد؟

خانوم اونقدر هوا سرده که مافوقم از ماشین پیاده نمیشه. نهایتش میخواد ازم بپرسه اون خانومه چی می‌گفت که بهش میگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] SAN.SNI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا