- ارسالیها
- 3,048
- پسندها
- 55,511
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- #1

یادم هست این کتاب را در مترو میخواندم و یکهو جوری زدم زیر خنده که همه مسافرهای واگن سرهایشان را به طرف من چرخاندند و یک نچ نچی کردند که یعنی خدا شفایت بدهد. اما راستش را بخواهید، آن نچ نچ و سرتکان دادن و نگاههای عاقل اندر سفیه به خندههای این کتاب و خواندنش میارزید. نکتهی جالب دربارهی چارلز بوکوفسکی این است که همهاش در بدبختی زندگی کرده و داستانها و کتابهایش را برای گذران زندگی و گرفتن پول نوشته است و به گفتهی خودش رمانی را از ترس قطع شدن مقرری صد دلاریاش دو هفتهای تمام کرده است. البته که این نکتهی بدی نیست و بالاخره هر کسی لازم است یکطوری زندگی خود را بگذراند. اما همه از نویسندهها توقع دارند برای هدف متعالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.