- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,921
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #1
پایان یک روزِ کاریِ سخت است و سارا مشتاق است که زودتر به خانه برود و عصر را در کنار خانوادهاش بگذراند. ناگهان، رئیسش شادی وارد دفتر میشود، مینشیند و آه میکشد.
شادی میگوید: «امروز خیلی زود گذشت، مادرم تازه به تهران رسیده ولی انگار من مجبورم تا شب کار کنم، چون باید گزارش این فصل رو تمام کنم. خیلی حیف شد، چون میزی در رستوران رزرو کرده بودم و متأسفانه مادرم هم زیاد نمیماند و باید زود برگردد».
سارا میداند که این نشانهی خوبی نیست و معذب میشود و میگوید: «چه بد!»
شادی ادامه میدهد: «دفعهی قبل که تو مسئول گزارش بودی، آن را در عرض چند ساعت تمام کردی». سپس به جلو خم میشود و خودش را به سارا نزدیکتر میکند. «اوه، راستی حالا که اومدم اینجا، میخواستم بگم هفتهی آینده با...
شادی میگوید: «امروز خیلی زود گذشت، مادرم تازه به تهران رسیده ولی انگار من مجبورم تا شب کار کنم، چون باید گزارش این فصل رو تمام کنم. خیلی حیف شد، چون میزی در رستوران رزرو کرده بودم و متأسفانه مادرم هم زیاد نمیماند و باید زود برگردد».
سارا میداند که این نشانهی خوبی نیست و معذب میشود و میگوید: «چه بد!»
شادی ادامه میدهد: «دفعهی قبل که تو مسئول گزارش بودی، آن را در عرض چند ساعت تمام کردی». سپس به جلو خم میشود و خودش را به سارا نزدیکتر میکند. «اوه، راستی حالا که اومدم اینجا، میخواستم بگم هفتهی آینده با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.