- ارسالیها
- 5,240
- پسندها
- 31,593
- امتیازها
- 80,673
- مدالها
- 51
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #1
مردی را قرضی افتاده بود ،به در دوستی آمد ودر بزد .آن جوان مرد
بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج
برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .
گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای
بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا
گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .
یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از
بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان
خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت
آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود
بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن.
بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج
برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .
گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای
بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا
گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .
یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از
بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان
خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت
آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود
بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن.