- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,922
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #1
مرد در حالی که با سرعت پله ها را دو تا یکی می کرد و می خواست خود را به جلوی در منزل برساند ، ناگهان همسرش را دید که مقابل در ایستاده و منتظر وی است تا به اتفاق هم به مهمانی بروند.
مرد به همسرش رسیده و بعد از سلام و احوال پرسی به همسرش می گوید:
- حاضری؟ بریم، دیر شد..
زن در حالی که از شدت عصبانیت به همسرش خیره شده بود گفت:
- دیر که اومدی تازه با این لباسهای کثیف و نامرتب، مهمونی هم می خوای بری؟ بیا تو لباسهایت را عوض کن! از بس عوضشون نکردی بو گرفتن.
مرد با قیافه ای حق به جانب می گوید:
- این لباسها خیلی هم تمیز هستند تازه شنبه عوضشون کردم.
زن: شنبه! امروز سه شنبه است. اعصاب منو خرد نکن، پیرهنت کهنه و چرکه، جوراباتم بو می ده، موهای سرت هم که روی موتور به هم ریخته...... تا لباست رو عوض...
مرد به همسرش رسیده و بعد از سلام و احوال پرسی به همسرش می گوید:
- حاضری؟ بریم، دیر شد..
زن در حالی که از شدت عصبانیت به همسرش خیره شده بود گفت:
- دیر که اومدی تازه با این لباسهای کثیف و نامرتب، مهمونی هم می خوای بری؟ بیا تو لباسهایت را عوض کن! از بس عوضشون نکردی بو گرفتن.
مرد با قیافه ای حق به جانب می گوید:
- این لباسها خیلی هم تمیز هستند تازه شنبه عوضشون کردم.
زن: شنبه! امروز سه شنبه است. اعصاب منو خرد نکن، پیرهنت کهنه و چرکه، جوراباتم بو می ده، موهای سرت هم که روی موتور به هم ریخته...... تا لباست رو عوض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.