- ارسالیها
- 10,051
- پسندها
- 23,224
- امتیازها
- 78,373
- مدالها
- 55
- نویسنده موضوع
- #1
مدتی قبل مرد میانسالی به پلیس رفت و از سرقت وسایل با ارزش خانهاش شکایت کرد و گفت: در ترمینال کار میکنم و روز گذشته زن جوانی به سراغم آمد.
قصد خرید بلیت اتوبوس داشت در دقایقی که آنجا بود با من صحبت و درددل کرد. میگفت تنهاست و جایی برای رفتن ندارد و بههمین خاطر میخواهد به شهرستان برود تا شاید آنجا بتواند برای خودش جایی پیدا کند.
دلم برایش سوخت و گفتم یک شب او را به خانهام ببرم تا فردا بتوانم برایش جایی پیدا کنم.
مرد میانسال ادامه داد: فرنوش هم سن و سال دخترم بود بهخاطر کمک او را به خانه بردم. همسرم و بچه هایم در شهرستان زندگی میکنند و من در تهران تنها هستم. برای او چای آوردم و به آشپزخانه رفتم تا میوه بیاورم. اما وقتی چای خوردم دیگر چیزی متوجه نشدم و وقتی به هوش آمدم تمام وسایل...
قصد خرید بلیت اتوبوس داشت در دقایقی که آنجا بود با من صحبت و درددل کرد. میگفت تنهاست و جایی برای رفتن ندارد و بههمین خاطر میخواهد به شهرستان برود تا شاید آنجا بتواند برای خودش جایی پیدا کند.
دلم برایش سوخت و گفتم یک شب او را به خانهام ببرم تا فردا بتوانم برایش جایی پیدا کنم.
مرد میانسال ادامه داد: فرنوش هم سن و سال دخترم بود بهخاطر کمک او را به خانه بردم. همسرم و بچه هایم در شهرستان زندگی میکنند و من در تهران تنها هستم. برای او چای آوردم و به آشپزخانه رفتم تا میوه بیاورم. اما وقتی چای خوردم دیگر چیزی متوجه نشدم و وقتی به هوش آمدم تمام وسایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.