- ارسالیها
- 3,498
- پسندها
- 27,921
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- نویسنده موضوع
- #1
![c90c58d3e4024e5ca6a995282045bfec.jpg c90c58d3e4024e5ca6a995282045bfec.jpg](https://forum.1roman.ir/data/attachments/912/912572-1ee5269e780d801da2f61b14d7ccb9e2.jpg)
قسمت هایی از کتاب جادوگر و گوی شیشه ای (لذت متن)
ریا گفت «بقیه رفتن، و گوی شیشه ای رو از چنگ من درآوردن؛ اما اون دختر! برش می گردونن به خونه ی شهردار، و شاید بتونیم اونو ببینیم. آره، می تونیم.» کوردلیا با لحنی سرد گفت «تو هیچی رو نمی بینی، داری می میری.» ریا خس خس کنان خندید و آب دهان اش تراوش کرد. «می میرم؟ نه! فقط نیروم تموم شده، و باید دوباره شارژ بشم و تجدیدقوا کنم. حالا گوش کن، کوردلیا دختر هیرام و خواهر پاتریک! عجوزه دست استخوانی اش که به طرز عجیبی قوی بود، دور گردن کوردلیا انداخت و او را جلو کشید. هم زمان دست دیگرش را هم بالا برد و مدال نقره را در مقابل چشمان گرد او حرکت داد. او زیر لب زمزمه می کرد و بعد از مدتی فهمید و سر تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.