- ارسالیها
- 5,240
- پسندها
- 31,593
- امتیازها
- 80,673
- مدالها
- 51
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #1
کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سخت کوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که «نه» گفتن لزوما به معنای نه نیست.
او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست.
عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: چه می خواهی؟
کودک جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات.
کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.
او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست.
عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: چه می خواهی؟
کودک جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات.
کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد.