- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,922
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #1
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکى به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رئیس پرسید: بابا خونه اس؟
صداى کوچک نجواکنان گفت: بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته گفت: نه
رئیس که خیلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
- بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
دوباره صداى کوچک گفت: نه
رئیس به امید این که شخص دیگرى در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگرى آن جا هست ؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس!
رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه مى کند، پرسید: آیا...
کودکى به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رئیس پرسید: بابا خونه اس؟
صداى کوچک نجواکنان گفت: بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته گفت: نه
رئیس که خیلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
- بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
دوباره صداى کوچک گفت: نه
رئیس به امید این که شخص دیگرى در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگرى آن جا هست ؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس!
رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه مى کند، پرسید: آیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.