متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کوتاه خوک و گاو

  • نویسنده موضوع Gone
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 160
  • کاربران تگ شده هیچ

Gone

کاربر فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
1,289
پسندها
5,784
امتیازها
24,673
مدال‌ها
22
  • نویسنده موضوع
  • #1
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.





خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.



اما در مورد من چی؟...





من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟



می دانی جواب گاو چه بود؟



جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا