داستان کوتاه سه صحنه یک ماجرا

  • نویسنده موضوع ErfanWrite
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 238
  • کاربران تگ شده هیچ

ErfanWrite

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/12/21
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,539
امتیازها
9,703
مدال‌ها
7
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • محروم
  • #1
(1)برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند، صورتش خیس عرق شده، با دستانی لرزان دست در جیبش میکند و به زحمت دستمالی را بیرون می آورد،ماشین بوق میزند و ناگهان از جا میپرد، میخواهد فحش بدهد اما میترسد صدایش را بلند کند، به زمین خیره می شود و دستمالش را می بیند که در این بین از دستش سُرخورده و به زمین افتاده، مجبور می شود بیخیال دستمال شود و به دویدن ادامه دهد، پنجاه متر جلو نرفته که شروع به نفس نفس زدن میکند، خم می شود و دست روی زانوهایش میگذارد، کلافه شده و نمیداند به کجا فرار کند، اصلا چرا دارد فرار میکند؟ مگر تقصیر او بوده؟ اگر گیرش بیاورند چه می شود؟.... حرفها در مغزش مخلوط میشوند....

(2)صداهایی در سرش پیچیده، میخواهد چشمهایش را باز کند اما نمیتواند.از صداهای اطرافش کلافه شده میخواهد فریاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ErfanWrite

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا