متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کوتاه روباه و کلاغ

  • نویسنده موضوع HAKIMEH.MZ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 181
  • کاربران تگ شده هیچ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
27,922
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم.
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان.

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت: این حرف های مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت: ممنونت می شوم، بخصوص که خیلی گرسنه ام، اما من واقعا عاشق صدایت هم هستم.
کلاغ گفت: باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتد.

روباه دهانش را باز باز کرد.
كلاغ گفت: بهتر است چشم ببندی که نفهمی تكه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HAKIMEH.MZ

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا