- ارسالیها
- 7,921
- پسندها
- 55,488
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 56
- نویسنده موضوع
- مدیرکل
- #1
امروز قراره من شروع کنم...ولی دیگه پایانش دست من نیست.
شما هم مثل من:
زمانی نوبتتون رو نوشتین دیگه باید ادامش رو بسپرین به دست بقیهی نویسندهها و از گوشه نظارهگر ادامهی ماجرا باشید.
به امید خدا، باهم این داستان رو تموم میکنیم.
این داستان خودتونه و جز شما هیچ شخصیتی نداره، این اتفاقات توی سرزمین ذهن یه نفر فقط رخ میده و قراره توی همون سرزمین هم به اتمام برسه...
تا ده خط مجازه برای نوشتن.
شما هم مثل من:
زمانی نوبتتون رو نوشتین دیگه باید ادامش رو بسپرین به دست بقیهی نویسندهها و از گوشه نظارهگر ادامهی ماجرا باشید.
به امید خدا، باهم این داستان رو تموم میکنیم.
این داستان خودتونه و جز شما هیچ شخصیتی نداره، این اتفاقات توی سرزمین ذهن یه نفر فقط رخ میده و قراره توی همون سرزمین هم به اتمام برسه...
تا ده خط مجازه برای نوشتن.
سرما تا مغز استخوانها را میسوزاند و سکوت شب آرامش را ارمغان میآورد.
نفس نفس زدن کسی از درون دخمه به گوش میرسید، هنوز زنده بود ولی چرا؟
+نمیخوای بمیری؟
بخاطر خسخس و ضعف صدایش، تشخیص کلماتش سخت بود.
-منو نجات بده، منو جزئی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.