- ارسالیها
- 5,003
- پسندها
- 14,159
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- سن
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
همین که گریگور چشمهایش را باز کرد، حسی به او گفت که کسی زیر نظرش گرفته. به دوروبر اتاق کوچکش نگاهی انداخت و سعی کرد تا جایی که میتواند بیحرکت و آرام باشد. روی سقف که خبری نبود. روی میزِ آینه هم چیزی دیده نمیشد. درست همانموقع بود که گریگور او را دید؛ بیحرکت روی لبۀ پنجره نشسته بود و فقط شاخکهایش را به آرامی تکان میداد، یک سوسک. گریگور با ملایمت رو به سوسک گفت: «داری دنبال دردسر میگردیها، میخوای مامانم ببیندت؟» سوسک شاخکهایش را به هم سایید، اما هیچ تلاشی برای فرار نکرد.