- ارسالیها
- 5,003
- پسندها
- 14,159
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- سن
- 30
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
چشمانش را که باز کرد، لحظهای طول کشید تا به یاد بیاورد کجاست. بعد از چند روز در راه بودن، اتاقش در بیمارستان بیش از اندازه تمیز و روشن به نظر میرسید. با خوابآلودگی خودش را تکانی داد. کرم جذب پوستش شده بود و حالا حس نرمی و خنکی داشت. زانویش که به خاطر پایین افتادن از صخره، صدمه دیده بود، حالا بسته شده و دردش کمتر شده بود. کسی ناخنهای نامرتبش را کوتاه کرده بود. لباسهایش را هم عوض کرده بودند. ناگهان درحالیکه دست راستش به هوا چنگ میزد، از جا پرید و نشست. شمشیرش! شمشیرش کجا بود؟ تقریباً بلافاصله آن را گوشۀ اتاق پیدا کرد که به دیوار تکیه داده شده بود. واضح بود که نمیتواستند او را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.