از هیچکس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشته ام. نمیخواهم، تنها و خسته ام برای همین می روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه ای تاریک. من غلام خانه های روشنم...
من شمارا ترک میکنم چون حوصلم سر رفته است، احساس میکنم به اندازه کافی زندگی کرده ام. شما را با تمام دلواپسی هایتان در این فاضلاب دلگیر تنها میگذارم. موفق باشید!
آنگاه که دیگر من از دنیا رفتهام، ماه زیبای آوریل موهای خیس از بارانش را پریشان میکند و تو دلشکسته بر روی پیکر بیجان من خم میشوی. و من اهمیتی نمیدهم. چرا که میخواهم در آرامش بهسر برم. بهسان درختان سرسبز، هنگاهی که قطرات باران شاخههای نازکشان را خم میکند. و من ساکتتر و سنگدلتر از اکنونِ تو خواهم بود.
احساس میکنم باز به یکی از حملههای دیوانگیام نزدیک میشوم. دیگر نمیتوانم به این وضعیت وحشتناک ادامه دهم. این بار بهبود نخواهم یافت. صداهایی در سرم میشنوم و نمیتوانم روی نوشتههایم تمرکز کنم. تا به حال مبارزه کردهام ولی دیگر نمیتوانم.