متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان کوتاه چهار عدد کتلت

  • نویسنده موضوع HAKIMEH.MZ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 84
  • کاربران تگ شده هیچ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
27,922
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کفش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای اصغر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HAKIMEH.MZ

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا