- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,922
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #1
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند.
ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد.
او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟ ”
پوست فروش پاسخ داد:”عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید.”
و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد.
پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او...
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند.
ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد.
او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : ” خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟ ”
پوست فروش پاسخ داد:”عجله کنید. اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید.”
و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد.
پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : “ او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.