داستان کوتاه آلزایمر

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع HAKIMEH.MZ
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها بازدیدها 249
  • کاربران تگ شده هیچ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
تاریخ ثبت‌نام
8/4/21
ارسالی‌ها
3,492
پسندها
27,890
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود. یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات و کشمش و چیزهایی شیرین.
برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمی خورم. یک گوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ می شه.
گفتم: مادر من، دیر می شه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند.
گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمی شناسند. و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا می شه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری. همه چیزو فراموش می کنی.
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول. تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟

خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HAKIMEH.MZ

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا