- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,922
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #1
زن و مرد فقیری که چند بچه هم داشتند، زندگی سختی را می گذراندند و تنها در آمدشان از درخت سیب داخل حیاط منزلشان بود که با فروش آنها شکم خود و بچه ها را سیر می کردند.
درخت سیب چند وقتی میوه نداد تا بالاخره موقعی که آنها خیلی گرسنه بودند، یک سیب خیلی بزرگ بر شاخه درخت سبز شد.
مرد فقیر وقتی سیب را چید با خودش گفت: با فروش این سیب فقط می توانم یک وعده شکم خانواده ام را سیر کنم، اما در عوض می توانم آن را به سلطان کارتیج هدیه بدهم تا خوشحال شود. همین کار را کرد و به سراغ سلطان مهربان رفت و سیب را هدیه کرد.
کارتیج وقتی از مشاورانش شنید که پیر مرد چقدر فقیر است، از عزت نفس او خوشش آمد و یک کیسه طلا به مرد داد و زندگیش را عوض کرد.
یکی از مشاوران سلطان که این صحنه را دید با خود گفت...
درخت سیب چند وقتی میوه نداد تا بالاخره موقعی که آنها خیلی گرسنه بودند، یک سیب خیلی بزرگ بر شاخه درخت سبز شد.
مرد فقیر وقتی سیب را چید با خودش گفت: با فروش این سیب فقط می توانم یک وعده شکم خانواده ام را سیر کنم، اما در عوض می توانم آن را به سلطان کارتیج هدیه بدهم تا خوشحال شود. همین کار را کرد و به سراغ سلطان مهربان رفت و سیب را هدیه کرد.
کارتیج وقتی از مشاورانش شنید که پیر مرد چقدر فقیر است، از عزت نفس او خوشش آمد و یک کیسه طلا به مرد داد و زندگیش را عوض کرد.
یکی از مشاوران سلطان که این صحنه را دید با خود گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.