- ارسالیها
- 5,003
- پسندها
- 14,159
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
درهاي نقره اي برج جادوگر به نرمي پشت سر کازنيم بسته شدند و سوز سرما مثل چکشي به او خورد. در عمرش چنين چيزي را تجربه نکرده بود. حس مي کرد سرما به استخوانش نفوذ مي کند، از سرعت خون در رگ هايش مي کاهد و افکارش را کند مي کند. هوا را به درون کشيد و سرما ريه هايش را سوزاند. کت قرمز نازکش به اندازه ي يک ورق کاغذ گرمش مي کرد و پاهاي برهنه اش در صندل هايش تير مي کشيدند. ولي کازنيم مي دانست که نمي تواند به فضاي گرم برج جادوگر برگردد، دست کم نه همان موقع. ولي تهديدش را عملي مي کرد. واقعا برمي گشت تا لاک پشتش را پس بگيرد و تنها برنمي گشت. يک ساحر را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.