- نویسنده موضوع
- #1
مادر بزرگم همیشه میگفت سعی کن بیدارشون نکنی! اونا از دست ما شاکین.
ولی همیشه برام سوال بود کیارو میگه؟ تا که یه روز وقتی رفته بودم زیرزمین تا بین وسایلای قدیمیم یه چیزی رو پیدا کنم، مشتای خاکی رو دیدم که تو هوا معلق مونده بودن. اول فکر کردم فقط اشتباه میبینم و بس! ولی اینطور نبود.. خاکها توی هوا حرکت میکردن و حتی گاهی کمکم میریختن رو زمین. سعی کردم بدون سر و صدا برگردم به طرف در و از زیرزمین بیام بیرون ولی تا برگشتم خوردم به چیزی که اصلا چیزی نبود. انگار با هوا برخورد کرده بودم!
در زیرزمین باز شد و انگار یه بادی اومد و دوباره بسته شد. از پنجره کوچیک زیرزمین دیدم که مادر بزرگم داشت میومد اینجا ولی زبونم بند اومده بود؛ حرف نمیومد به زبونم! در باز شد و مادر بزرگم به محض وارد شدن به...
ولی همیشه برام سوال بود کیارو میگه؟ تا که یه روز وقتی رفته بودم زیرزمین تا بین وسایلای قدیمیم یه چیزی رو پیدا کنم، مشتای خاکی رو دیدم که تو هوا معلق مونده بودن. اول فکر کردم فقط اشتباه میبینم و بس! ولی اینطور نبود.. خاکها توی هوا حرکت میکردن و حتی گاهی کمکم میریختن رو زمین. سعی کردم بدون سر و صدا برگردم به طرف در و از زیرزمین بیام بیرون ولی تا برگشتم خوردم به چیزی که اصلا چیزی نبود. انگار با هوا برخورد کرده بودم!
در زیرزمین باز شد و انگار یه بادی اومد و دوباره بسته شد. از پنجره کوچیک زیرزمین دیدم که مادر بزرگم داشت میومد اینجا ولی زبونم بند اومده بود؛ حرف نمیومد به زبونم! در باز شد و مادر بزرگم به محض وارد شدن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.