- ارسالیها
- 13,895
- پسندها
- 49,872
- امتیازها
- 96,908
- مدالها
- 162
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
این داستان از مادرم هست و مربوط به کودکی ایشون یعنی سال 1356 میشه این داستان تو یکی از روستاهای جنوب استان فارس به نام (فیشور) اتفاق افتاده داستان از این قراره که مادرم که اون موقع کودک بوده همراه مادرش و خواهر برادر هاش آماده به عروسی یکی از اهالی روستا میرن مادرم اون موقع ها دوست داشته با دختر های بزرگ تر از سن خودش باشه و وقت بگذرونه و اینو یه جور غرور میدونسته اما دخترای بزرگتر هیچوقت بین خودشون راهش نمیدادن چون بچه بوده ،
خلاصه عروسی تموم میشه و مادرم و خواهر برادراش به همراه مادر بزرگم عازم رفتن به خونه بودن و همگی دنبال مادر بزرگم خواب آلود میرفتن خونه که مادرم دخترای بزرگ ترو میبینه تو راه اما اینبار با روی گشاده و مهربونی...
خلاصه عروسی تموم میشه و مادرم و خواهر برادراش به همراه مادر بزرگم عازم رفتن به خونه بودن و همگی دنبال مادر بزرگم خواب آلود میرفتن خونه که مادرم دخترای بزرگ ترو میبینه تو راه اما اینبار با روی گشاده و مهربونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.