داستان داستان فارسی | دختران سیاهپوش

  • نویسنده موضوع Amin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 54
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
12,052
پسندها
45,055
امتیازها
96,903
مدال‌ها
146
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
این داستان از مادرم هست و مربوط به کودکی ایشون یعنی سال 1356 میشه این داستان تو یکی از روستاهای جنوب استان فارس به نام (فیشور) اتفاق افتاده داستان از این قراره که مادرم که اون موقع کودک بوده همراه مادرش و خواهر برادر هاش آماده به عروسی یکی از اهالی روستا میرن مادرم اون موقع ها دوست داشته با دختر های بزرگ تر از سن خودش باشه و وقت بگذرونه و اینو یه جور غرور میدونسته اما دخترای بزرگتر هیچوقت بین خودشون راهش نمیدادن چون بچه بوده ،

خلاصه عروسی تموم میشه و مادرم و خواهر برادراش به همراه مادر بزرگم عازم رفتن به خونه بودن و همگی دنبال مادر بزرگم خواب آلود میرفتن خونه که مادرم دخترای بزرگ ترو میبینه تو راه اما اینبار با روی گشاده و مهربونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
12,052
پسندها
45,055
امتیازها
96,903
مدال‌ها
146
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
مادرم که از مادر بزرگ جا مونده بود و گویا مادر بزرگ هم به علت زیاد بودن بچه ها متوجه ش نشده، قبول میکنه اما همچنان میترسه و اونا دستشو میگیرن و همراه خودشون میبرنش،

دخترا که به گفته مادرم کامل سیاه پوشیده بودن دست مادرمو گرفته بودن و داشتن همچنان دور میشدن از آبادی و به طرف کوه میرفتن مادرم که خسته میشه میپرسه پس این عروسی کجاست چرا نمیرسیم چرا همش تاریکیه و چراغونی عروسی از دور معلوم نیست...

اونام جوابشو میدن که کمی جلوتر دوستای دیگه شون یعنی دخترای دیگه بهشون ملحق میشن

چیزی به رسیدن نمونده و از دور میبینه عده ای دیگه از دخترا سیاه پوش و دپ و تمبک و ساز به دست دارن میزنن و میخونن و مادرم اینا هم بهشون ملحق میشن و داشتن همگی به طرف تپه ها و کوه ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
12,052
پسندها
45,055
امتیازها
96,903
مدال‌ها
146
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
خلاصه مرد خارکش کم کم به مادرم نزدیک میشه و با تعجب میگه دختر تو این وقت شب زیر کوه چیکار میکنی تنهایی دختر کی هستی مادرت کجاست.

مادرمم که از مرد میترسیده جواب میده که من دختر فلانی ام و با دخترای بزرگا داریم میریم عروسی تنها هم نیستم و آین همه دختر دورمه و با دست نشونشون میده مرد خارکش که شوکه میشه یکدفعه دست مادرمو میگیره و بسم الله گویان با سرعت میدوه...

مادرم میگفت که دمپایی هاش افتاده و با پای پیاده به زور میدوییده و هر چقدر جیغ و داد میکرده که مرد خارکش وایسه پاهاش درد میاد و بزاره با دخترا بره گوش نمیکرده تا اینکه به آبادی میرسن

مرد به مادرم میگه که اینا از آدم نبودن و داشتن تو رو با خودشون میبردن و معلوم نبود چه بلایی سرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin
عقب
بالا