نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان داستان فارسی | با تشکر برای گوشت

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 76
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,895
پسندها
49,872
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
یه زن و مرد توی مزرعه ای فرسوده دور از مردم زندگی میکردن. شوهر، پیرمردی شرور و بد اخلاق بود که از زندگی با همسرش لذت می برد. اون به ندرت با زنش صحبت می کرد و وقتی اون چیزی می گفت، پرخاش میکرد و بهش میگفت که دهنشو ببنده.

یه روز، مرد در حال کندن چاه توی خونه‌اش بود و همسرش به اون کمک می کرد. یهویی، کف از سوراخ عمیق خارج شد. مرد متعجب شد و می خواست ببینه چه اتفاقی افتاده، بنابراین به همسرش گفت که به خونه برگرده و چراغ قوه بیاره.

زن اومد و مرد چراغ قوه رو روشن کرد، اونو به طناب بست و توی گودال انداختش. پایین و پایینتر رفت، اما مهم نبود که چقدر طناب رها کرد، به نظر نمی رسید که طناب به ته برسه.

مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد، اما به چیزی گیر کرد. در نهایت مرد به سختی تونست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,895
پسندها
49,872
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی تونست بفهمتش، بنابراین کاغذو دور انداخت. اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد، حفره رو زیر نظر داشته باشه.

به محض اینکه شوهرش رفت، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته:
"غذا بفرست"
زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد. وقتی به سوراخ برگشت، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت، اونو به طناب بست و پایین فرستادش.

زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید. سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت، توقف کنه. اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود، شوکه شد. یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,895
پسندها
49,872
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد.
وقتی مرد برگشت، پشت وانتش پر از چراغ قوه بود. اون تعدادی از اونارو توی سطل گذاشت و پایین داد، اما وقتی طناب رو به عقب کشید، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه درحالی که همه‌ی چراغ قوه ها شکسته.

اون با خشم شدیدی، بقایای چراغ قوه‌هارو لگد کرد و فحش داد. به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد. به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده‌. زن به شوهرش التماس کرد که نره، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد. اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد. توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه.

زن ماشینو روشن کرد و سطلی که مرد توش ایستاده بود، پایین رفت.
با گذشتن ده دقیقه کامل به ساعتش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~
عقب
بالا