- ارسالیها
- 13,895
- پسندها
- 49,872
- امتیازها
- 96,908
- مدالها
- 162
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
مدتی پیش ، با خانواده ی برادرم زندگی میکردم.
یک روز که درخانه مراقب برادر زاده ام بودم ، داشتم مطالعه میکردم و هر از گاهی از بیبی مانیتور اورا تماشا میکردم.
کمی بعد داشتم چرت میزدم ، که متوجه شدم برادر زاده م برای کسی میخندد و بازی میکند.
ابتدا فکر کردم که وسواسی شدم ، ولی وقتی دقت کردم متوجه سایه ی سیاهی شدم که کنار تخت برادر زادم ایستاده بود
من توی زندگی هیچوقت بیشتر از اون لحظه وحشت نکرده بودم.
به طرف اتاق برادر زاده م دویدم و اطراف رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم.
من به برادرم گفتم چه اتفاقی افتاد و او مرا کنار کشید و به من گفت که این را برای همسرش تعریف نکنم چون وحشت خواهد کرد؛ اما او هم چندبار شاهد همین اتفاق بوده.
آنها حدود چهار سال دیگر در آن خانه ماندند و هنگامی که...
یک روز که درخانه مراقب برادر زاده ام بودم ، داشتم مطالعه میکردم و هر از گاهی از بیبی مانیتور اورا تماشا میکردم.
کمی بعد داشتم چرت میزدم ، که متوجه شدم برادر زاده م برای کسی میخندد و بازی میکند.
ابتدا فکر کردم که وسواسی شدم ، ولی وقتی دقت کردم متوجه سایه ی سیاهی شدم که کنار تخت برادر زادم ایستاده بود
من توی زندگی هیچوقت بیشتر از اون لحظه وحشت نکرده بودم.
به طرف اتاق برادر زاده م دویدم و اطراف رو گشتم ولی چیزی پیدا نکردم.
من به برادرم گفتم چه اتفاقی افتاد و او مرا کنار کشید و به من گفت که این را برای همسرش تعریف نکنم چون وحشت خواهد کرد؛ اما او هم چندبار شاهد همین اتفاق بوده.
آنها حدود چهار سال دیگر در آن خانه ماندند و هنگامی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.