- ارسالیها
- 5,003
- پسندها
- 14,159
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1
به دادمان برسید... آهای... اگر میشنوید...!»
همه چیز از شنیدن همین فریاد شروع شد. فریادی که نباید به گوش فرمانروا میرسید، اما رسید. حالا فرمانرواست و ندایی که برایش روشن کرده هیچچیز در مملکتش آنگونه نیست که میاندیشیده. حالا فرمانرواست و مواجهاش با شهری غریب، مردمانی عجیب و روزگاری تیره و تار که گمان میبرده روشن و سپید و امیدوارکننده است.
شاید کسی باورش نشود موجوداتی کوتوله با تلألؤیی شبیه تکههای زغال گداخته با چهرههایی مچاله و اندامی ناموزون، با صدای جیغمانند و سخن گفتن بسیار سریع و غریبشان بتوانند پای دیوار خرابهای در بیابان راوی روایتی مهم باشند که در سالهای سال بعد، به گوش فرمانروا برسد. روایتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.