- نویسنده موضوع
- #1
این داستان ترسناک که براتون تعریف می کنیم از زبون آقا رحمت هست که از پدرش شنیده و مربوط میشه به یکی از اسب هایی که توی اردبیل داشتن. میگه ما توی روستای نوشهر اردبیل زندگی میکردیم و کار من دامپروری بود. همه چی خوب بود تا اولین بار سر کار دیدم یال اسب سفید بافته شده. با خودم گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه یا اینکه ی دختری داشته که دلش میخواسته موهای اسب رو ببافه.
وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.
تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع...
وایسادم صبح بشه و اومدم به مسئول اونجا بگم موضوع چی بوده که دیدم یال اسب صافه. دیگه مطمئن شدم اشتباه از من بوده و بیخیال شدم اما دوباره شب رفتنی دیدم یال همون اسب دوباره بافته شده. دیگه مطمئن شدم اشتباه ندیدم و منتظر شدم تا فردا شب برسه و ی گوشه وایسم ببینم چی میشه.
تا اینکه شب شد و دیدم اسب سفید از اسطبل اومد بیرون و تنها شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.