- نویسنده موضوع
- #1
خونه مادربزرگ من ی زیر زمین داشت که مادربزرگم همیشه میگفت از اونجا صدای آب و گریه نوزاد میاد. ما میگفتیم خب چرا ما نمیشنویم و اون از این موضوع خیلی ناراحت می شد. تا اینکه ی روز من اونجا موندم و صبح ساعت 5 و 6 دیدم صدای آب و گریه بچه از زیر زمین میاد. با خودم گفتم پس مادربزرگ راست میگفته.
این موضوع رو به مادرم اطلاع دادم و با بابام اومدن در زیر زمین رو باز کردن. چیزی که میدیدیم باور نکردنی بود. ی تشت پر از آب وسط زیر زمین بود. مادرم ی چندتا دعا خوند و آب تشت رو خالی کرد و تشت رو گذاشت ی گوشه. به مادرم گفتم من امشبم میمونم اینجا و مادربزرگم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.
ما فکر میکردیم همه چی حل شده و بازم همون ساعتا صدای آب و بچه اومد که واقعا دست و پام شل شده بود و نمیتونستم تکون...
این موضوع رو به مادرم اطلاع دادم و با بابام اومدن در زیر زمین رو باز کردن. چیزی که میدیدیم باور نکردنی بود. ی تشت پر از آب وسط زیر زمین بود. مادرم ی چندتا دعا خوند و آب تشت رو خالی کرد و تشت رو گذاشت ی گوشه. به مادرم گفتم من امشبم میمونم اینجا و مادربزرگم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.
ما فکر میکردیم همه چی حل شده و بازم همون ساعتا صدای آب و بچه اومد که واقعا دست و پام شل شده بود و نمیتونستم تکون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.