داستانی پراز اعتماد و دوستی و عشق! داستانی از ضربه زدن و خ**یا*نت دوستیها... خ**یا*نت و ضربه همیشه در اوج اعتماد و دوستی و عشق اتفاق میافتد.
بهار: من بهار هستم. شخصیت اصلی و گوینده داستان... بهاری که الان در سومین دهه زندگی خودش قرار داره. پزشک موفقی هستم. دل همه بیماران را پراز امید میکنم؛ اما دل خودم هیچ گونه نور امیدی نداره. من در گذشته نابود شدم. من اونجایی نابود شدم که فهمیدم نزدیکترین آدمهای زندگیم همان اشخاصی بودهاند که بدترین ضربه را به من زدند. من تو این زندگی یاد گرفتم که هیچی از هیچکس بعید نیست. پس برای من، اعتماد دیگر معنا نداشت. بی اعتماد شدم. در حال فرار از گذشته شدم. یاد گرفتم دیگر ساده نباشم. در نیمه تاریک خودم فرو رفتم و فقط زندگی میکنم. اما جایی در گوشه قلبم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.