متن شماره ۱ :
واقعاً عجیب بود. حسی که یلدا داشت را میگویم. این همه سال عمر کرده بود و الآن که شبِ آخر بود؛ تازه احساس میکرد باید زندگی کند. هنوز هزاران مسافرت بود که نرفته بود. هزاران لبخند بود که به عزیزانش تحویل نداده بود. هنوز آرزوهایش را نفس نکشیده بود. هنوز ستارهها را با یک دل سیر نگریسته بود. دلش میخواست این شب آنقدر ادامه پیدا کند؛ که اندازهی هزاران سال عزیزانش را در آغوش بگیرد. باید خواهرانه خواهرش را نسیحت میکرد؛ خواهرانه با او وقت میگذراند. هنوز خواستگاریِ برادرش را ندیده بود؛ نامزدیش... عروسیش... این شب چه اندازه میتوانست طولانی باشد؟ آیا آنقدری طول میکشید تا بتواند اینها را ببیند و تجربه کند؟
احساس میکرد نیاز دارد؛ از تمام کسانی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.