فال شب یلدا

داستان کوتاه دکمه نارنجی

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,014
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
یک دکمه توی کوچه افتاده بود. دکمه بزرگ نارنجی بود و مثل صدف برق می زد. مورچه ای از راه رسید. دکمه داد زد: آهای، بیا من را به پیراهنت بدوز...
دکمه نارنجی
 
امضا : .Mobina.

.Mobina.

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
4,022
پسندها
10,014
امتیازها
44,673
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #2
مورچه ایستاد. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: چی گفتی؟
دکمه گفت: من دکمه هستم. خیلی هم قشنگم. بیا من را به پیراهنت بدوز.
مورچه پر کاهی را که روی کمرش بود، زمین گذاشت و زد زیر خنده: ها ها ها ها!من به این کوچکی . تو به آن بزرگی. تو را به پیراهنم بدوزم؟ ها ها ها ها1
مورچه گفت: تو باید دکمه لباس این دختر بشوی. بدو، عجله کن.
دکمه قل خورد و دوید و خودش را انداخت جلو پای دختر کوچولو. دختر تا دکمه را دید، خم شد و گفت: چه دکمه قشنگی.
دختر دکمه را برداشت و دوید پیش مادرش و گفت: مامان! لطفا این دکمه را به پیراهنم بدوز.
مامان گفت: کدام پیراهن؟ تو که پیراهن نارنجی نداری.
دختر گفت: خب، برایم یک پیراهن نارنجی بدوز.
مامان گفت: این دکمه فقط یکی است. برای پیراهن کافی نیست.
دختر دکمه را برداشت و رفت توی اتاقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .Mobina.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا